همینطوری :)

ساخت وبلاگ
تصور کنید در اتاقتان سرگرمِ کتاب‌ها و جزوه‌هایتان هستید که خیلی ناگهانی درِ اتاقتان باز می‌شود و خانواده‌ی جان با دست و جیغ و تولدت مبارک گویان می‌آیند داخل. چه حسی می‌تواند داشته باشد جز ذوق‌زدگیِ بی‌حد و اندازه وقتی متوجه می‌شوی داداشِ مهربانت که دیگر برای خودش مردی شده، خودش رفته برایت کادو خریده و خودش هم حساب کرده است؟! و ذوق‌مرگ می‌شوی آن زمان که همین آقا داداشِ دوست‌داشتنی هدفونش را می‌گذارد روی گوش هایت و می‌گوید گوش کن. :)   متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد. param name="AutoStart" value="False">   این که پنلِ مدیریت را باز کنی و ببینی دوستانِ نسبتاً مجازی که حقیقی‌تر از هر حقیقتی هستند به یادت بوده‌اند و با تبریک‌هایشان مسببِ شروعِ روزِ تولدت با یک لبخندِ عمیق می‌شوند هم از آن حس‌های خوبِ وصف‌ناشدنی‌ست. خوشبختی مگر جز این است؟!   همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 251 تاريخ : جمعه 29 دی 1396 ساعت: 18:13

بعضی آدم‌ها هم انگاری خلق شدن واسه شاد کردنِ ما. که بگن و بگن و بخندی و حرص بخوری و بازم بخندی. خدا حفظشون کنه خلاصه. :)

همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 271 تاريخ : جمعه 29 دی 1396 ساعت: 18:13

مثلِ وقت‌هایی که آشفته از خواب می‌پری و بی‌اختیار شروع می‌کنی به گشتنِ تمامِ سوراخ‌سنبه‌های اتاقت اما پیدایش نمی‌کنی. نیست. مدت‌هاست که رفته اما تو تازه نبودش را حس می‌کنی. حتماً یک گوشه‌ی دنیا، تک و تنها، زانوهایش را بینِ دستانش گرفته و مدام این دیالوگِ شازده کوچولو و روباه را در ذهنش مرور می‌کند در حالی که سعی می‌کند بغضش را در وجودش هضم کند. شازده کوچولو: غمگین‌تر از این که بیایی و کسی از آمدنت خوشحال نشود چیست؟! روباه: این که بروی و کسی متوجهِ رفتنت نشود. حق داشت. من هم اگر جای او بودم می‌رفتم. بودن که مهم نباشد باید یک نون بر سرش بیاوری. رفتن احترام به بودن است وقتی حس نشوی. رفته اما صدای سکوتش هنوز در گوشم زمزمه می‌شود. همه چیز از آن‌جایی شروع شد که یاد گرفتیم دیر ببینیم؛ به بودن بها ندهیم و بر مزارِ نبودن گریه کنیم. ساده اگر بخواهم بگویم می‌شود یک‌ «من» وسطِ زندگی‌ام گم شده است. همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 241 تاريخ : شنبه 23 دی 1396 ساعت: 10:15

طاقت بیار و مرد باش :|

همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 261 تاريخ : چهارشنبه 20 دی 1396 ساعت: 8:15

می‌فرماید:

اما تو کوهِ درد باش

طاقت بیار و مرد باش

+ چقدر خوبه این بشر! :)

همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 156 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1396 ساعت: 21:33

۱. معتقدم هر آدمی جزئی از نظامِ خلقت است که اگر هست و نفس می‌کشد یعنی باید باشد و نبودش نظمِ جهان را به هم می‌زند. اگر هستم یعنی در این دنیا کارهایی هست که یک روزی باید به وسیله‌ی من انجام بشود. کارهایی که شاید فقط من باید انجام بدهم. در یک کلام هستم چون خدا می‌خواهد. ۲. وقت‌هایی که از دویدن‌های پی‌درپی خسته می‌شوم، مادر از روزهای آغازینِ تولدم می‌گوید. از شب‌هایی که کنارِ تختِ بیمارستان، تا صبح پا‌به‌پای ماه شب‌زنده‌داری کرده تا کوچولویش آرام بخوابد. بخاطرِ رسیدنِ روزی که لبخندِ رضایت، مهمانِ لب‌های مادر و پدرم بشود نفس می‌کشم. روزی که حس کنند آن همه سختی بیهوده نبوده. ۳. برای به تماشا نشستنِ محقق شدنِ همه‌ی آرزوهای خواهر و برادرم و موفقیتشان. ۴. دیوانگیِ حضرتِ یار پا‌به‌پای من! این که باران بند بیاید، برویم روی جدول‌های کنارِ یک خیابانِ خلوت راه برویم. بعد هم بستنیِ معجون بخوریم و صدای خنده‌هایمان گوشِ آسمان را کر کند. ۵. خدا را شاکرم که سایه‌ی مادرِ مادربزرگِ مهربانم هنوز بر سرِ ماست. من بزرگترین نتیجه‌ی ایشان هستم و ایشان منتظرند تا ندیده‌ی خود را هر چه سریع‌تر ببینند. :| ۶. برای آن لحظه‌ای که دختر کوچولوی آلوچه‌ام بتواند نامِ مادرش را تلفظ کند که قطعاً ذوق‌مرگ خواهم شد. ۷. حضرتِ یار آهسته صدا کند مرا و اشاره کند به ته‌تغاریمان که برای اولین بار دارد آرام آرام راه می‌رود. همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 263 تاريخ : يکشنبه 17 دی 1396 ساعت: 12:33

اگر باران ببارد باز می‌آیم درونِ کوچه‌ی امّید و از ترکیبِ دستانم برایت چتر می‌سازم مبادا قطره‌ای باران بیازارد نگاهِ مهربانت را... + باران باریدن گرفته. صدایش ضربانِ قلبِ آدم را منظم می‌کند. :) + یکی از لحظه‌هایی که دعا مستجاب می‌شود، اکنون است. + من یک شهرم از بوی تو... همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 273 تاريخ : جمعه 15 دی 1396 ساعت: 10:55

نمیدونم دنیا چیزیش شده یا آدما. فقط می‌دونم لحظه به لحظه از عشق و محبت دورتر میشیم. این نبود رسمِ خاندانِ امامت. این نبود آیینِ پیامبرِ رحمت. آفرینش بر اساسِ محبته. این جمله از دین‌ و زندگی رو خوب یادمه. خیلی بده که نتونیم ببخشیم و فراموش کنیم. خیلی! آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟!

خدایا! خیلی خدایی. خیلی. :)

همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 201 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1396 ساعت: 15:19

وقتی از جنون حرف می‌زنم انتظار ندارم پوزخند نزنی. سنگِ صبور پلی می‌شود، سَرم را بینِ دستانم می‌گیرم و چشمانم را می‌بندم. می‌دانی چه می‌شود؟! تمامِ زنجیرها باز می‌شوند و من فاصله می‌گیرم از آدم‌ها و هر آنچه وصل می‌کند مرا به دنیا. جنون مگر غیر از این است؟! سرعتِ ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت را تصور کن. جاده باشد و شب و مقصدی نامعلوم. جنابِ چاوشی میخواند و تو زمزمه می‌کنی. تو مبتلا به درمانی، منم دچارِ بیماری. آخ که دلت می‌خواهد صد بار پشتِ سرِ هم تکرارش کنی. اشتباه نکن. اینجا نه کسی عاشق است و نه کسی شکستِ عشقی خورده. این‌ها سطحی‌ترین اتفاقاتِ عصرِ آهن‌اند. اینجا من به تو فکر می‌کنم؛ به تویی که خودم هستی. چقدر غافل شدم از احوالت. چقدر عوض شده‌ای. آن‌قدر در روزمرگی‌هایم غوطه خوردم که یادم رفت تو هم نفس می‌کشی. می‌دانی؟! من به تو بدهکارم. من یک عالَم توجه، یک عالَم محبت، یک عالَم لبخندِ از تهِ دل به تو بدهکارم. من به تو ظلم کردم حوا. ظَلَمتُ نَفسی... همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 209 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1396 ساعت: 15:19

دوشنبه‌ها حوالیِ ساعتِ ۱۰ صبح به کوچه‌ی ما می‌رسد. من هم همین ساعت از دوشنبه‌های هفته‌هایم خانه‌ هستم و برایش چای، میوه و کیک می‌برم. حدوداً پنجاه سال سن دارد و همیشه لبخند می‌زند. چیزی که برایم جالب و البته بسیار جذاب و تامل‌برانگیز است، قانع بودن و حسِ رضایتِ عجیب و آرامش‌بخشی‌ست که در چشمانِ آقای پاکبان موج می‌زند. در گرمای طاقت‌فرسای تابستان و سرمای استخوان‌سوزِ زمستان، آشغال‌های مدعیانِ تمدن و فرهنگِ سرشار را از گوشه‌های شهر جمع می‌کند اما شاکرتر از همه‌ی پشتِ میزنشینانِ همیشه شاکی از حقوق و مزایا و پاداش‌های کلان است. امروز هم مثلِ همیشه با صدای خش‌خشِ جارویش، چادرم را سَرم کردم و رفتم لبِ پنجره. سلام کردم و گفتم: «الان چای می‌آورم برایتان.» چند دقیقه بعد سینیِ چای و میوه را بردم. با همان لبخندِ همیشگی تشکر کرد. به خانه که برگشتم حالم بد شد. نفسم بالا نمی‌آمد. تنگیِ نفس گاهی می‌آید سراغم ولی این یکی خیلی شدید بود. جلوی چشمانم تیره و تار شد. تا مرزِ بی‌هوشی رفتم ولی یک چیزی نگذاشت زمین بخورم. یک چیزی مثلِ یک دعا. شاید دعای خیر... همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 278 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1396 ساعت: 15:19

مثلِ وقتی که حضرتِ پدر درِ اتاقت رو باز می‌کنه و یهو این رو می‌گیره جلو صورتت. :)

+ یک بیت شعر مرا مهمان می‌کنید؟!

همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 237 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1396 ساعت: 15:19

بخشِ اول: حدوداً دو هفته قبل از کنکور بود که عقد کردند. ما هم دعوت شده بودیم که خب من مثلِ همیشه نرفتم. مادر می‌گفت دو سال از من کوچکتر است. ( سنِ ازدواج چقدر پایین آمده! :| ) فردای عقد، از فاصله‌ی چند متری دیدمش. دخترِ خوبی به نظر می‌رسید و مهم‌تر از همه این که چادری بود. فکر نمی‌کردم پسرِ خانمِ همسایه، برای ازدواج، یک دخترِ چادری انتخاب کند. دیروز دوباره دیدمش. به چشمانم شک کردم! چه می‌بینی حوا؟! این همان دختر است؟! مانتوی جلو باز با آستین‌های سرب جایگزینِ چادرش شده بود. اصلاً شبیهِ دختری که چند ماهِ قبل دیده بودم نبود. ناخودآگاه این دیالوگِ سریالِ سقوطِ یک فرشته در ذهنم چندین و چند بار مرور شد: نیما: می‌پری؟! سارا: می‌پرم! نیما: ولی هیچ فرشته‌ای با چادر نمی‌پره! این قانونِ سقوطه! بخشِ دوم: بسیار محجوب، باهوش، آرام و دوست‌داشتنی، یکی یکدانه دخترِ پدر و مادر و عزیزدردانه‌ی فامیل، اهلِ نمازِ شب و پایبند به خواندنِ نمازِ اولِ وقت بود. عاشق شد. عاشق که نه، درواقع دچارِ توهمِ عشق آن هم از نوعِ بدخیمش شد. بینِ آن همه خواستگارِ خوب، به پسری بله گفت که خودش در مراسمِ خواستگاری اعتراف کرده بود خدا و پیغمبر نمی‌شناسد. گفته بود شراب‌خوار است و دوست‌دختر هم داشته! فاطمه مصداقِ بارزِ حدیثِ حضرتِ امیر شد. همان حدیث که می‌گوید: «علاقه‌ی شدید به چیزی آدم را کور و کر می‌کند.» نشنید. ندید. کاری همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 279 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1396 ساعت: 15:19

ما آدم‌ها خودمون برای خودمون محدودیت ایجاد می‌کنیم. محدودیتی که جلوی خوشبختیِ ما رو می‌گیره. حالا اگه دو نفر هم پیدا بشن که ورای محدودیتِ خودساخته‌ی عده‌ای از آدم‌ها عمل کنند، کلی حرف پشتِ سرشون زده میشه. اونقدر حرف و حدیث پیش میاد که روی زندگیِ اون بیچاره‌ها هم تاثیر می‌گذاره. واسه همین بهترین کار رفتنه. باید رفت. یه جای دور که دستِ کسی به خوشبختی‌مون نرسه... + کامنتِ من واسه یک پستِ حرفِ دل! حواپسند به عبارتی. حس کردم می‌تونه خودش یه پست باشه! همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 171 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1396 ساعت: 15:19

این که نصفِ شب، ناگهان از خواب بپری چیزِ عجیبی نیست. این که وسطِ سرمای دی احساسِ گرمای شدید کنی اما حاضر نباشی دل از پتو بکنی هم. می‌دانی این‌ها همه از عوارض نبودنت است. نفس‌هایت که نباشد بهتر از این نمی‌شود. زمان به یکباره مرا پرت می‌کند وسطِ شبِ یلدا. دورِ سفره نشسته بودیم و پدر حافظ می‌خواند. زن‌دایی برای همه چای ریخت. با این که خیلی خوش‌رنگ و خوش‌عطر بود، من، مثلِ همه‌‌ی ده سالِ گذشته لب نزدم. فقط چند ثانیه به آن خیره شدم. لبخندت را دیدم. همان لبخندِ همیشگی. همان لبخندی که نمی‌گذارد این ‌طلسمِ ده ساله، بی تو بشکند. تو در عینِ سادگی عجیب پیچیده‌ای. حس می‌کنم در یک روزِ سردِ زمستان آمده‌ای؛ لبخندت را درونِ تمامِ فنجان‌های شهر ریخته‌ای و بی آن که مرا بیدار کنی آرام رفته‌ای. من تو را ندیده‌ام. نه می‌دانم کجای این دیاری و نه می‌دانم خدا تا چه اندازه تو را شبیه به من آفریده. فقط می‌دانم چای خیلی دوست داری. خلاصه بگویم برایت؛ من برای احساسِ حسِ لمسِ دستانت نذرِ چای کرده‌ام. همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 321 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1396 ساعت: 15:19

پدر و مادرِ عزیزتر از جانمان رفتنه‌اند سفرِ کاری. من مانده‌ام با حجمِ انبوهی از درس‌های نخوانده و کتاب‌هایی که روی میزم لم داده، پورخندزنان نویدِ امتحاناتِ پیشِ رو را می‌دهند. :|  این که از صبح تا به الان مدام در حالِ دویدن هستم اما همچنان کلی کارِ نکرده و ظرفِ نشسته و درسِ نخوانده دارم بماند! مانده‌ام ناهارِ فردا را چه کنم. :| + زرشک پلو با مرغ چطوره؟! :) همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 268 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1396 ساعت: 15:19

رفتم کنارِ پنجره و خیره شدم به خیابان و در عالمی جز دنیای خاکستریِ تیره‌ی کنونی پرسه می‌زدم که ناگهان چشمم به آقایی افتاد که لبخندزنان دوچرخه سواری می‌کرد. چند ثانیه بعد، دختر کوچولویی آبنبات، با موهای خرگوشی با دوچرخه‌اش در حالی که پدرجانش را دنبال می‌کرد، از خیابان گذر کرد. هنوز لبخندم عمیق نشده بود که پسر کوچولویی کلوچه، با کلاهی بانمک با سه‌چرخه‌اش در حالی که خواهرجانش را دنبال می‌کرد، از خیابان عبور کرد. می‌شود این صحنه را دید و به دنیا امیدوار نشد؟! + حوا بچه‌ها را خیلی دوست‌ دارد. شواهد نشان می‌دهد بچه‌ها هم او را دوست دارند. :) همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 250 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1396 ساعت: 15:19

من از طرفِ جنابِ OVe می‌خوام همه‌ رو دعوت کنم به تقریباً میشه گفت یه چالش. خیلی جالبه و البته مفید. حداقلش اینه که واسه چند ساعت هم که شده با خودمون کلنجار میریم و این خوبه! هر کس دوست داره اینجا اعلامِ آمادگی کنه. :)

همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 228 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1396 ساعت: 15:19